۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

بابک خرمدین


حتما درباره ی بابک خرمدین تاکنون شنیده اید!
سردار بزرگ ایرانی که از آذرآبادگان (آذربایجان) بر علیه حکومت اعراب که پس از حمله شان به ایران به پاکرده بودند به پاخاست...
ولی ماجرا به همینجا ختم نمی شود!

بابک خرمدین نماد وفاداری به ایران است!

او به همراه مازیار بر علیه حکومت اعراب قیام کرد و سر انجام به دست ناپاک ترین و دجال ترین حاکم بنی عباس پس از تحمل زجر بسیار کشته شد...

کشته شدن بابک همواره یکی از رویداد هاییست که در آن اوج وفاداری و پایبندی به میهن پاکمان ایران دیده می شود.
بابک بدون شک یکی از اسطوره های تاریخ ایران زمین است.
و اعدامش نیز یکی از تلخ ترین رویدادهای تاریخ ایران است...

روز قبل از اعدام،خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.
بنا بر نظر یکی از درباریان قرار بر آن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند.
پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار بر آن زدند!
و بابک را در لباسی زنانه و بسیار زننده و تحقیر کننده برآن نشاندند و درشهر به گردش در آوردند.

پس از آن ، مراسم اعدام بابک با سر و صدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه بر فراز سکوی مخصوصی که برای این کار در بیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد.
برای آنکه همه‌ی مردم بشنوند که اکنون دژخیم به بابک نزدیک میشود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد ، چندین جارچی در اطراف و اکناف با صدای بلند بانگ میزدند نَوَد نَوَد این اسم دژخیم بود و همه او را می شناختند.

ابن الجوزی می نویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند خلیفه درکنارش نشست و به او گفت: تو که این همه استواری نشان میدادی اکنون خواهیم دید که طاقتت دربرابر مرگ چند است.

بابک گفت: خواهید دید...

هنگامی که یک دست بابک را با شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران می کرد صورتش را رنگین کرد!!!
خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟
بابک گفت:

"""وقتی دست هایم را قطع کنند خون های بدنم خارج می شود و چهره‌ام زرد می شود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است!
چهره‌ام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود..."""

پس از آن دست دیگر و پاهایش را نیز بریدند
و هنگامی که بابک بی دست و پا بر زمین می غلطید ، خلیفه دستور داد شکمش را پاره کنند...
چندی که گذشت خلیفه دستور داد سرش را از تنش جدا کند...
پس از آن چوبه‌ی داری در میدان شهر سامرا افراشتند و جسد بدون جان بابک را بردار زدند، و خلیفه سرش را به خراسان فرستاد.


آخرین گفتار بابک چنین بوده است:

"""تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود
تو اکنون که مرا تکه تکه می کنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت.

این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد.

من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند.
مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن خویش را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند.

در انتظار و بدین سان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت


آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود:

پاینده ایران...


روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است اعدام بابک چنان واقعه‌ی مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبه‌ی بابک یعنی چوبه‌ی دار بابک در شهر سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی می شد.

برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که اورا مثل بابک اعدام کند.

طبری می نویسد که وقتی دژخیم دستها و پاهای برادر بابک را می‌بُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمی‌آورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند.

معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در سیاست نامه خود می نویسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ایرانی، بابک ، مازیار و افشین که هر سه آنها به حیله اسیر شده بودند به دار آویخته بود،مجلس ضیافتی ترتیب داده بود که در طول آن 3 بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هربار ساعتی بعد برمی گشت.

در بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به یکی از دختران این سه سردار تجاوز کرده است و حاضران با او از این بابت به نماز ایستادند و خداوند را شکر گفتند...
(تولدی دیگر-شجاع الدین شفا)

۲ نظر:

  1. سردار بزرگ ایرانی که از آذرآبادگان (آذربایجان) بر علیه حکومت اعراب که پس از حمله شان به ایران به پاکرده بودند به پاخاست...

    پاسخحذف
  2. برخیز ای بابک! برخیز و بنگر که چگونه سرخی خون تو در سیاهی هجوم فرهنگ نافرهنگی ایران تازی گم گشته برخیز و ببین چگونه فرزندان تو به ناسپاسی خون سرخ تو بر خود نام های تازی می نهند و پوزخندی به شرف و غیرت و میهن پرستی و مردانگی ات می زنند. پیشگویان به بابک خرمدین، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد. او گفت سال ها پیش از خود گذشتم همان گونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند. روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد. پس مرا از مرگ مترسانید که سال ها پیش در پای این آرزو کشته شده ام. ارد بزرگ در سخنی بسیار زیبا می گوید: گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند. بابک خرمدین پس از سال ها، پس از دلاوری ها و رشادت های فراوان، در حضور خلیفه تازی بغداد این چنین به خاک و خون کشیده شد: خلیفه: عفوت می کنم ولی به شرطی که توبه کنی! بابک: توبه را گنهگاران کنند٬ توبه از گناه کنند. خلیفه: تو اکنون در چنگ ما هستی! بابک: آری٬ تنها جسم من در دست شما است نه روحم٬ دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است. خلیفه: جلاد مثله اش کن! ملعون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می ‌‌کنم. بابک روی به جلاد٬ چشمانم را نبند بگذار با چشم باز بمیرم. خلیفه: یکباره سرش را از تن جدا مکن٬ بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن! جلاد با یک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد. بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود، خم شد و تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد. شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد. خلیفه، زهر خندی زد: کافر! این چه بازی بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟ چه بزرگ بود مرد٬ چه حقیر بود مرگ٬ چه حقیر تر بود دشمن! پیش دشمن حقیر٬ مرد بزرگ٬ بزرگتر باید. گفت: در مقابل دشمن نامرد٬ مردانه باید مرد٬ اندیشیدم که از بریده شدن دستانم٬ خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت٬ رنگ چهره زرد شود. مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است٬ خلق من نمی‌ پسندند که بابک در برابر گله روبهان ترسی به دل راه دهد. خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را! و شمشیر پایین آمد و سر، سری که هرگز پیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده.فرزند آزاده مردم به پا بود٬ استوار بود. خون از دو کتفش بیرون می ‌‌جست...

    پاسخحذف

تاریخ ایران افتخار امیز هست یا نه؟